هنوز هم عاشق پیشه داری، هنوز هم وقتی تصویر سیاه سفیدت از سینماها که نه ولی وقتی از تلویزیون همسایه بغلی پخش میشه طرفدارات دلشون برات ضعف میره …
خب دوستت دارن، دوست داشتنم که دلیل نمیخواد… مگه خودت تو «همسفر» دلیلی برای عاشق شدن داشتی؟ تازه اولاش بهش میگفتی از عشق و عاشقی نگو، نذار یاد اون چیزایی که نداریم بیافتیم…
ولی ملت هنوز عشق بهروزند، این روزا تو خونه نشستن و هر چند روز یه بار یکی از فیلماتو پلی میکنن و باهاش تخمه میشکونن.
آقا بهروز چند وقت پیش میخواستن هر جور شده بیارنت جشنواره فجر؛ خیلی هم براش زحمت کشیدن، از شهاب حسینی و پرویز پرستویی تا خیلیها یادداشت نوشتن که بعد چند سال بیای روی پرده سینما، تا بعدش هم اگه راه داد بیارنت خونت… ولی نشد… رومون سیاه! الان که مردم فقط دو هفته است تو خونن، شاید درک کنند چقدر سخته یکی چهل سال از خونش دور باشه…
وقتی چند وقت پیش نوشتی در این «سالهای آخر عمرم بدون هیچ درخواستی تنها چشم به راه دعاهای شما مردم هستم» جیگر خیلیها آتیش گرفت… برات کامنت گذاشتن از این حرفها دیگه نزن، تو بر میگردی و میای تو خونه خودت نفس میکشی و وقتی شر این مریضی کنده شد، طرفدارات دونه دونه صف میبندن تا بغلت کنن.
آقا بهروز نمیدونی بغل کردن کسی که عکسهاشو میزنی و میزدی به دیوار اتاقت چه کیفی داره… دقیقا مثل اون کیف کردنهایی که عادل فردوسیپور از ته دلش میگفت…
نیستی جات هم پر نشده؛ حتی کسی به جات نزدیک هم نتونسته بشه، شوخی که نیست، طرف بهروز وثوقیه… اسم و اعتبارش رو تریلی هم نمیتونه بکشه…
خلاصه همه اینا رو گفتیم تا بدونی جات بدجور خالیه…
مردم تو رویاشون خودشونو میبینن که ترک موتورت نشستن و تو داری خیابون ولیعصر رو میری بالا و باد به صورتت میخوره و یهو صدای فرهاد میاد که میگه: «با صدای بی صدا، مثه یه کوه بلند، مثل یه خواب کوتاه، یه مرد بود یه مرد»