بهروز وثوقی در تازهترین مصاحبه خود عنوان کرد: «آرزوی من در تمام این مدت در غربت این بوده که در ایران وضعیت طوری بشود که مردم راحت تر زندگی کنند.»
به گزارش فیلم نیوز، بهروز وثوقی اسطوره سینمای ایران به مناسبت سالروز تولدش گفتوگویی با شماره نوروزی مجله «چلچراغ» انجام داده که در ادامه بخشهایی کوتاه از این مصاحبه مفصل را خواهید خواند.
بعد از این که «گوزنها» آمد بیرون، روزی اقلا ۲۰، ۲۵ نامه از مادرها دریافت میکردم که فقط تشکر میکردند که شما صورت بچههای ما را نشان دادی، شما نشان دادی که اینها وقتی مواد مخدر میزنند، چه حالتی دارند. به همین دلیل تعداد زیادی از بچههای ما ترک کردند مواد را. این برای من خیلی ارزش داشت. اینها چیزهایی بود که من در سینما پیدا کرده بودم و دوست داشتم.
در شرایطی که الان مملکت ما دارد، فکر نمیکنم که عملی باشد من بیایم، چون اگر من راحت میتوانستم بیایم ایران، همان سالهای اول میآمدم. همیشه از خیلی جاها حملههایی به من شده و همیشه هم اینها بوده. خب من با چه اطمینانی بلند شوم بیایم؟
آرزوی من در تمام این مدت در غربت این بوده که در ایران وضعیت طوری بشود که مردم راحت تر زندگی کنند. اگر فرصتی هم به من داده شود که برگردم آنجا و چند نفر را خودم آن طور که دلم میخواهد، آن طور که خودم تجربه کردم، آن تجربیاتم را در اختیارشان بگذارم که استفاده کنند. نه این که بیایم کار فیلم بکنم، بیایم اقلا تجربیات گذشتهام را در اختیار جوانهایی که علاقه مندند به این کار، مجانی در اختیارشان بگذارم.
یک فیلمی بود برای آقای بهمن قبادی که باهاش متاسفانه کار کردم. یکدفعه داستان عوض شد، یک رلی بود که خیلی دوست داشتم آن را کار کنم. آخرین کاری بود که کردم. نقش را دوست داشتم، ولی فیلم، فیلمی نبود که بپسندم. به دلیل این که فیلم سه تا مونتور داشت، این بود که فیلم بی سروته و چیز عجیب و غریبی شد برای خودش.
تختی یک ورزشکاری بود که همه عاشقانه دوستش داشتند. من تازه سینما را شروع کرده بودم. یادم میآید سر چهار راه پهلوی پایین (سابق) داشتم با ماشین میرفتم. چراغ قرمز بود و من هم ایستاده بودم. شیشه ماشین هم پایین بود. یک دفعه دیدم یک کلاه آمد تو، دستی آمد تو که به زلزله زدههای بویین زهرا کمک کنید. صورتش معلوم نبود. من همین طور که از شیشه بالا را نگاه میکردم، دیدم تختی است. این قدر هیجان زده شده بودم که هرچه توی جیبهایم بود، ریختم تو کلاهش. تشکر کرد و رفت. این گذشت تا زمانی که نزدیک سبزه میدان یک پارکی بود که روبه رویش باشگاهی بود و توی آن سالن تختی کشتی میگرفت. نشسته بودم جلو و تماشا میکردم. بعد که تمام شد، مثل این که بهش گفته بودند که فلانی این جاست. کسی آمد و گفت آقای تختی میگوید بیایید در رختکن. من رفتم رختکن و همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. گفت من کارهای شما را خیلی دوست دارم. گفتم من که کسی نیستم، شما قهرمان بین المللی هستید. آن جا خیلی تحویل گرفت مرا. هیچ وقت یادم نمیرود این صحنه.